معنی صورت و شکل

حل جدول

صورت و شکل

نقش


شکل و صورت

هییت, تصویر


شکل

چهره و صورت

عربی به فارسی

شکل

شکل , ریخت , ترکیب , تصویر , وجه , روش , طریقه , برگه , ورقه , فرم , تشکیل دادن , ساختن , بشکل دراوردن , قالب کردن , پروردن , شکل گرفتن , سرشتن , فراگرفتن , چرده , رنگ , ظاهر , نما , صورت , هیلت , منظر , شکل دادن

فرهنگ فارسی هوشیار

شکل

مانند، سیرت و صورت چیزی، نظیر چهره و صورت و روی و سیما

لغت نامه دهخدا

شکل

شکل. [ش َ ک َ / ش َ ک ْ] (اِخ) ابن حمید عیسی. صحابی است و پسرش وشیتربن شکل محدث و اسماء بنت شکل صحابیه و در همه به سکون کاف نیز روایت شده است. (منتهی الارب).

شکل. [ش َ] (ع اِ) مانند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن ص 62) (زمخشری). شبه. مثل. (از اقرب الموارد). || همانندی. (از اقرب الموارد). || هر چیز صالح وموافق. تقول: هذا من هوای و من شکلی، این موافق میل و صلاح من است. || کار مختلف و مشتبه. ج، اَشکال. || سیرت و صورت چیزی خواه محسوس باشد و یا موهوم. ج، اشکال، شُکول. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سیرت.مذهب. (منتهی الارب) (آنندراج). || گیاهی است به رنگ زرد و سرخ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زیوری از مروارید یااز مروارید و سیم که زنان در گوش کنند. ج، اشکال. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ناز. غنج. دلال. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ناز. (از منتهی الارب) (آنندراج). ناز و دلال زن. (از اقرب الموارد). غنج. ناز. (مهذب الاسماء). || عشقبازی زن. (از اقرب الموارد). || مرض الشکل، بیماریی است که در آن اندام بدن از صورت طبیعی خودبیرون می آید و در کار آن اندام خلل پیدا می شود، چنانکه اندام های راست کج شوند مانند استخوان ساق یا اندام های کج راست گردند مانند استخوان سینه. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به کشاف و ماده ٔ مرض شود. || (اصطلاح عروض) نوعی از تصرف میان خبن و کف که حرف دوم و حرف هفتم ساکن را بیفکنند و در فاعلاتن، فعلات ُ گویند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انداختن حرف دوم و هفتم از فاعلاتن را گویند که فعلات ُ بماند. (از تعریفات جرجانی). اجتماع خبن و کف است در فاعلاتن تا فعلات ُ شود به ضم تاء که الف به خبن و نون به کف می افتد و فَعِلات ُ میماند. (المعجم ص 37). || (اصطلاح عرفان) وجود حق تعالی را گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی). || (اصطلاح منطق) هیأت به دست آمده از وضع حد وسط در یکی از دو طرف صغری و کبری (موضوع و محمول) است که آنرا شکل قیاس یا قیاسی نیز مینامند. و رجوع به ترکیب شکل بدیهی الانتاج در ذیل همین ماده و همین معنی شود.
- شکل بدیهی الانتاج، آن است که حد اوسط در صغری محمول باشد و در کبری موضوع، به شرط آنکه صغری موجبه باشد خواه کلیه خواه جزئیه، و کبری کلیه باشد خواه موجبه باشد خواه سالبه. بدان که شکل مرکب باشد از دو قضیه و قضیه به معنی جمله است پس قضیه ٔ اول را صغری گویند و قضیه ٔ دوم را کبری نامند. لفظ مکرر که در آخر صغری و وسط کبری واقع شود آنرا حد اوسط گویند، چون حد اوسط را دو رکنی از شکل نتیجه حاصل آید و موضوع به معنی مبتدا است و محمول به معنی خبر و شکل بدیهی الانتاج شکل اول باشد از اشکال اربعه. مثال شکل اول یعنی شکل بدیهی الانتاج: کل انسان حیوان، و کل حیوان جسم، و نتیجه این است: کل انسان جسم.و مثال شکل ثانی: کل انسان حیوان و لا شی ٔ من الحجر بحیوان، و نتیجه این است: لا شی ٔ من الانسان بحجر. مثال شکل ثالث: کل انسان حیوان و کل انسان ضاحک، و نتیجه این است: و بعض الحیوان ضاحک. مثال شکل رابع: کل انسان حیوان، و کل ناطق انسان، و نتیجه اش این است: بعض الحیوان ناطق. (غیاث) (آنندراج).
- شکل طبیعی، اشکال اجسام که بر حسب طبیعت خود دارند در مقابل شکل و اشکال قسری که بوسیله ٔ قسر قاسری پدید آمده باشند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
- شکل قسری، شکل طبیعی. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی). رجوع به ترکیب شکل طبیعی شود.
- شکل قیاس یا قیاسی، عبارت از هیأتی است که از وضع حد وسط در یکی از دو طرف موضوع و محمول «صغری و کبری » قیاس حاصل میشود و از این راه چهار شکل پدید می آید که اشکال اربعه ٔ معروف باشد. به عبارت دیگر شکل قیاس عبارت از هیأت خاصی است که در اثر ترکیب چند مقدمه با یکدیگر حاصل میشود و بر حسب ترکیب و چگونگی وضع حد وسط اشکال قیاس مختلف میشود، چه آنکه ممکن است حد وسط محمول در صغری و کبری هر دو باشد و بالعکس و یا موضوع در کبری و محمول در صغری باشد و بالعکس و در هر حال بواسطه ٔ اوضاع خاص حد وسط اشکال اربعه بوجود می آید. ترتیب حصول اشکال اربعه را در این ابیات میتوان خلاصه کرد:
اوسط اگر حمل یافت در بر صغری و باز
وضع به کبری گرفت شکل نخستین شمار
حمل به هر دو دوم وضع به هر دوسوم
رابع اشکال را عکس نخستین شمار.
؟
(از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی و فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
و رجوع به ترکیب شکلهای چهارگانه ٔقیاس شود.
- شکلهای چهارگانه ٔ قیاس، اگر محمول در صغری و موضوع در کبری باشد شکل چهارم، و اگر موضوع در هر دو باشد شکل دوم، و اگر محمول در هر دو باشد شکل سوم نامند. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شکل قیاس یا قیاسی شود.
|| (اصطلاح منطق) گاه شکل اطلاق می شود به خود قیاس به اعتبار اشتمال آن به هیأت شکل قیاسی. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح رمل) آن هیأتی است دارای چهار مرتبه ٔ حاصله از اجتماع افراد و ازواج یا از اجتماع یکی از آن دو؛ و مرتبه ٔ اول از این مراتب آتش باشد و دوم باد و سوم آب و چهارم خاک. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به همان مأخذشود. || چهره. صورت. روی. سیما. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). || هیأت. هیکل. ترکیب. (ناظم الاطباء). صورت. (یادداشت مؤلف). هیأت. (مفاتیح). ریخت. ترکیب. هیأتی که جسم را پیدا شود به سبب احاطه ٔ حد. (یادداشت مؤلف):
شکل نهنگ دارد دل را همی شخاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
تو از معنی همان بینی که از بستان جانپرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
ناصرخسرو.
گلهای معانی شکفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد.
مسعودسعد.
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مار است و آنجا شکلش اژدرها.
سنایی.
شکل نظامی که خیال من است
جانور از سحر حلال من است.
نظامی.
من آدمی به چنین قد و شکل و خوی و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
شاهد آیینه ست و هر کس را که شکل خوب نیست
گو نگه زنهار در آیینه ٔ روشن مکن.
سعدی.
یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل
ورنه به شکل شیرین شوراز جهان برآری.
سعدی.
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی.
سعدی.
- پاکیزه شکل، زیباصورت. که هیأت و ظاهری زیبا دارد:
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه رویست و پاکیزه شکل.
(بوستان).
- سرداب شکل، سرداب گونه. سرداب مانند: جمعی برزگران را حاضر و زمین را شکافته سرداب شکلی یافتند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 22).
- نیست شکل، نیست صورت. که بصورت عدم باشد:
نک جهان نیست شکل هست ذات
وآن جهان هست شکل بی ثبات.
مولوی.
|| تصویر. (ناظم الاطباء):
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا می گریزم.
خاقانی.
طوطی هر آن سخن که بگوید ز برکند
هرگه که شکل خویش ببیند درآینه.
خاقانی.
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
(بوستان).
- امثال:
شکلش را به درِ خلا بکشند آفتابه رم میکند، زشتی هول است. (امثال و حکم دهخدا).
- شکل طغرایی، به صورت خط طغرایی:
از تن و دل چون کنی نون و القلم
نزد شحنه شکل طغرایی فرست.
خاقانی.
رجوع به طغرا و طغرایی شود.
- شکل کشیدن، رسم کردن تصویر و شکل.
|| نقش. || نقشه. (ناظم الاطباء): چون از این فصل فراغ افتد وصف پارس و کورتها و شهرها و آب و هوای آن و شکلهای آن کرده آید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 8). || قسم. نوع. جنس. (ناظم الاطباء). صورت. نوع. جنس. طور. گونه. گون. (یادداشت مؤلف).
- شکل در شکل، گونه گون. نوع به نوع. باانواع... با نقش ها و نقشه های مختلف:
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| پیکر. کالبد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح هندسی) چیزی که فروگرفته باشد آنرا حدی چون دایره و کره، یاحدودی چون مربع، مستطیل و متوازی السطوح. (از یادداشت مؤلف). نگاره. (فرهنگ فارسی معین) (لغات فرهنگستان). عبارت از هیأتی است که از احاطه ٔ یک یا چند حد بوجود می آید و از مقوله ٔ کیف است و کاملترین اشکال طبیعی شکل کری است و تنها شکل طبیعی همان شکل کری می باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی).شکل یکی از کیفیات مخصوصه به کمیات است و در تعریف آن گفته اند: «الشکل هیاءه حاصله فی المقدار او المتقدر من جهه احاطه حد او حدود». (از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).
- شکل بر دایره، آن راست پهلو که بیرون از دایره بودو هر ضلعی از آن ِ او مماس بود آن دایره را. (از التفهیم ص 16).
- شکل بسیط، شکل ساده:
سه خط چون کرد بر مرکز محیطی
به جسم آماده شد شکل بسیطی.
نظامی.
- شکل تربیع، مربع و چهارگوشه. (ناظم الاطباء).
- شکل حماری، (اصطلاح هندسه) به مثلثی اطلاق میشود که مجموع دو ضلع آن از ضلع سوم درازتر باشد، و وجه تسمیه ٔ آن به سبب ظهور آن است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب شکل عروس شود.
- شکل دواری، دایره.مدور. (از ناظم الاطباء).
- شکل عروس (عروسی)، (اصطلاح هندسه) به مثلثی اطلاق میشود که قائم الزاویه باشد و مربع وتر زاویه ٔ قائمه ٔ آن برابر باشد با مربع دو ضلع دیگر آن و این نامگذاری به سبب زیبایی و تناسب شکل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شکلی است برای اثبات این مطلوب که هر دو مربع ضلعین قائمه مساوی و مربع وتر این قائمه باشد و این شکل را از آن عروس نام کردند که عروس در لغت به معنی کثرت مال است پس این شکل نیز کثیرالنفع است، مانندکثرت مال یا اینکه به حجله ٔ عروس این شکل مشابهت دارد چه به محض تشکل و چه به اقتضای انواع محاسن. (از آنندراج):
چو علم هندسه حس قبول دریابد
کنند شکل حماری بدل به شکل عروس.
میر محمد افضل (از آنندراج).
- شکل مأمون، شکل خاص در هندسه. (آنندراج):
وگر دیدی مرا عاجز نگشتی
دو اقلیدس به پنجم شکل مأمون.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب شکل مأمونی شود.
- شکل مأمونی، آن است که دو زاویه ای که بر قاعده ٔ مثلث متساوی الساقین است، برابر باشند و نیز دو زاویه ای که در زیر قاعده تشکیل میشوند (در صورتی که دو ساق را خارج کنیم) با هم برابر باشند. و این شکل را به مأمون خلیفه ٔ عباسی نسبت داده اند؛ از این رو که وی آن شکل را به آستین برخی از جامه هایش افزود چون از آن خوشش آمده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیب شکل مأمون شود.
- شکل متوازی، دو خط برابر و مقابل هم. (ناظم الاطباء).
- شکل مغنی، شکل مثلثی است. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و ماده ٔ مغنی شود.
- شکل هندسی، خطوط، سطوح و احجام مربوط به علم هندسه.
|| رسم. طریقه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طریق. (آنندراج). || طور و طرز. روش. (ناظم الاطباء). ترتیب. وضع. کیفیت. چگونگی. (یادداشت مؤلف): راهزاد چون شکل کار بدید نامه ای نبشت با پرویز که لشکر روم بسیارند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 105). از آنجا با سواری چند مجهول وار رفت تا شکل کار و لشکر بیند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 70). هر کس شکل و مبانی خیرات و مجاری صدقات او دیده... داند که علو همت او... تا چه حد بوده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 13). || دستور. || نمایش. || مشابهت. مانندگی. (ناظم الاطباء).

شکل. [ش ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اَشکَل و شَکلاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اشکل و شکلاء شود.

شکل. [ش ِ] (ع اِ) مانند. شبه. مثل. (ناظم الاطباء). مانند. (از منتهی الارب). || ناز. غنج. دلال. (ناظم الاطباء): امراءه ذات شکل، زن صاحب ناز و غنج و دلال و کرشمه. (از منتهی الارب). ناز و به این معنی به فتح نیز آمده. (آنندراج). و رجوع به شَکل شود.


صورت

صورت. [رَ] (ع اِ) صوره. هیأت. خلقت. (السامی). شکل. شاره. تمثال. نقش. نگار:
ای قامت تو بصورت کاونجک
هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک.
شهید بلخی.
ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی
همچون شمنی چینی بر صورت فرخار.
(منسوب به رودکی).
غریب نایدش از من غریو گر شب و روز
بناله رعد غریوانم و بصورت غرو.
کسائی.
بصورت چو خورشید و صولت نهنگ
بهیبت چو شیر و بجستن پلنگ.
فردوسی.
باسبزه زمین برنگ بوقلمون شد
وز میغ هوا بصورت پشت پلنگ.
منوچهری.
بچگانمان همه ماننده ٔ شمس و قمرند
زآنکه هم صورت و هم سیرت هر دو پدرند.
منوچهری.
ببین گرت باید که بینی بظاهر
ازو صورت و سیرت حیدری را.
ناصرخسرو.
صورت مرگ زشت صورت را
پیش چشم پدرعیان کردی.
مسعودسعد.
از صورت چهارپایان هیچ صورت نیکوتر از اسب نیست. (نوروزنامه).
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مالست وآنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
یعنی تو محمدی بصورت
گر چند نه ای به وحی و برهان.
خاقانی.
صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست.
نظامی.
دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را بخواب.
نظامی.
و در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. (گلستان سعدی).
هزار سرو بمعنی بقامتت نرسد
وگرچه سرو بصورت بلندبالائیست.
سعدی.
|| چهره. چهر. رخ. وجه. دیم. مُحَیّا. طلعت: دیلمان ناحیتی است با زبانها و صورتهای مختلف. (حدود العالم).
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن او
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور.
فرخی.
هرکه از دور بدو درنگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر.
فرخی.
زین صورت خوب خویش بندیش
با هفت نجوم همچو پروین.
ناصرخسرو.
هزاران درود و دوچندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
پشت بمسند بازداده و قصب بر روی فروگذاشته اند کی صورت پیدا بود. (مجمل التواریخ). بدین استکشاف صورت یقینی جمال ننمود. (کلیله و دمنه).
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند.
خاقانی.
یارب چه صورَتَست این کز پرتو جمالش
هر دیده ای برنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز.
نظامی.
هر کو نکند بصورتت میل
در صورت آدمی دواب است.
سعدی.
چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی
عهد و وفای دوستان حیف بودکه بشکنی.
سعدی.
جمال صورت و کمال معنی داشت. (گلستان).
|| تصویر. عکس. نقش. نگار:
گر این صورت کرده جنبان کنی
سزد گر ز جنبنده برهان کنی.
فردوسی.
ز رنگ و ز چهر و ز بالای او
یکی صورتی کن سراپای او.
فردوسی.
جهانی سراسر پر از مهر توست
به ایوانها صورت چهر توست.
فردوسی.
ماه منیر صورت نقش درفش توست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش توست.
فرخی.
و برون این صورتها نگاشتند فراخور این صورتها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116).
مرد نهان زیر دلست وزبان
دیگر یکسر گل پرصورَتَست.
ناصرخسرو.
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مینگارش.
ناصرخسرو.
گمره شود آن کس که همی روی تو بیند
آن روی نگر صورت ما نیست همانا.
مسعودسعد.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه). نقاش چابک دست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه).
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
خاقانی.
آنجا که نقشبند ازل صورتی کشد
باطل شود هرآینه اشکال آزری.
ظهیر.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
دو چشم و گوش و دهان آدمی نباشد و بس
که هست صورت دیوار را همین تمثال.
سعدی.
|| ظاهر. حس. دید. بدید:
در صورت اگر ز من نهانی
از راه صفت درون جانی.
نظامی.
اندرآ مادر که من اینجا خوشم
گرچه در صورت میان آتشم.
مولوی.
گر بصورت من ز آدم زاده ام
من بمعنی جد جد افتاده ام.
مولوی.
... گفت پیش از این طایفه ای در جهان بودند بصورت پراکنده و بمعنی جمع. (گلستان).
نزدیک نمیشوی بصورت
وز دیده ٔ دل نمیشوی دور.
سعدی.
دورم بصورت از در دولتسرای تو
لیکن بجان و دل ز مقیمان حضرتم.
حافظ.
|| قالب. جسم. کالبد:
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیخته اند.
خاقانی.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
|| چونی. چگونگی. کیفیت: نامه ها نبشتندبر صورت این حال و خیلتاش بغزنین رسید. (تاریخ بیهقی). تو صاحب بریدی... چنانکه رفت انها کن تا صورتی دیگرگونه بمجلس عالی نرسانند. (تاریخ بیهقی ص 324). ازاین سفر که به بخارا بود صورت ها نگاشت و استادیها کرد تا صاحب بریدی از وی بازستدند. (تاریخ بیهقی). پس نامه ها نوشتند بر صورت این حال. (تاریخ بیهقی).
گفت همانا که درین همرهان
صورت این حال نماند نهان.
نظامی.
مرغان صورت واقعه ٔ او را بگفتند. (کلیله و دمنه). وحوش از صورت و کیفیت حال پرسیدند. (کلیله و دمنه).
به ناخوبتر صورتی شرح داد.
سعدی.
|| تصور: چه میان آن گنج و خاک تفاوتی صورت نمیتوان کرد. (جهانگشای جوینی). || (اصطلاح فلسفه) آنچه فعلیت شی ٔ بدان حاصل شود، چون هیأت تخت که از اجتماع تخته های آن تحقق یابد و مقابل آن ماده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || مقابل هیولی. ماده:
ترا که صورت جسم ترا هیولائیست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی.
حافظ.
|| آنچه به یکی از حواس ظاهر درک شود. مقابل معنی. سیرت:
زنده نشد این سفلی الا که بصورت
بس صورت جانست درین جسم محقر.
ناصرخسرو.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا.
خاقانی.
هرچه عقلم از پس آئینه تلقین میکند
من همان معنی بصورت بر زبان می آورم.
خاقانی.
بمعنی کیمیای خاک آدم
بصورت توتیای چشم عالم.
نظامی.
خود بزرگی عرش بس باشد پدید
لیک صورت کیست چون معنی رسید.
مولوی.
هرکه دربند صور باشد بمعنی کی رسد
مرد گر صورت پرست آید بود معنی گذار.
مولوی.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است.
مولوی.
چو بت پرست بصورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست.
سعدی.
با طایفه ٔ افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت بمعنی نبرده... (گلستان سعدی).
هرکه او را دیده ای باشد شناسد صورتی
کار صورت سهل باشد ره به معنی مشکل است.
اوحدی.
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشانست.
حافظ.
|| (اصطلاح جغرافیا) نقشه ٔ جغرافیائی. اطلس: و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت بنگاشتیم و پدید کردیم. (حدود العالم). و این همه (قبائل و جای قبائل عرب) اندر صورت تا پیداتر بود. (حدود العالم). || رنگ:
برنتوانم گرفت پره ٔ کاهی ز ضعف
گرچه بصورت یکی است روی من و کهربا.
خاقانی.
|| گونه. گون. شکل. جنس. نوع.
- آدم صورت، بصورت آدمی. آنکه شکل او آدمی را ماند نه سیرت او:
هرکه چون خر فتنه ٔ خواب و خور است
گرچه آدم صورَتَست او هم خر است.
ناصرخسرو.
- آدمی صورت، آدم صورت: بسا گرگان آدمی صورت دیوسیرتند. (مجالس سعدی).
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفْس
آدمی خوی شود ورنه همان جانور است.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- از صورت بگردیدن، مسخ گردیدن. مسخ شدن. تغییر قیافه یافتن.
- از صورت خواری شستن، عزیز کردن و آراستن و زیب و زینت دادن. (ناظم الاطباء).
- اهل صورت، آنانکه ظاهر را نگرند. آنکه بظاهر قضاوت کند. مقابل اهل معنی:
ولی اهل صورت کجا پی برند
که ارباب معنی به ملکی درند.
سعدی.
رجوع به صورت شود.
- بدصورت، بدشکل. بدقیافه. زشت. زشت صورت.
- بدیعصورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی
نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خونی.
سعدی.
رجوع به صورت، بهشتی صورت و زیباصورت شود.
- بهشتی صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت بهشتیان ماند. زیباصورت. زیبا:
بهشتی صورتی در جوف محمل
چو بجی کآفتابش در میانست.
سعدی.
رجوع به صورت، زیباصورت و بدیعصورت شود.
- بی صورت، روسبی. فاحشه. مخنث. ملوط. آنکه عفت ندارد. رجوع به بی صورت کردن و بی صورتی در همین ماده شود.
- بی صورت کردن، با زنی یا امردی درآمیختن. عفت او راربودن.
- بی صورتی، فاحشگی. مخنثی.
- خوب صورت، زیباصورت. زیبا. خوشگل:
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش و نگار خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی.
- در آن صورت، با آن صورت. با آن شکل. با آن قیافه:
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند.
سعدی.
- در این صورت، در این حال. در این وضع. بنابراین.
- || بر این فرض:
در این صورت اگر تو هیچ حرف و صوت میخواهی
مسلم شد که بی معلول نبود علتی تنها.
ناصرخسرو.
- در صورتی که، اگر. چنانچه: در صورتی که بیاید قبول میکنم، یعنی اگر بیاید.
- زشت صورت، بدشکل. نازیبا. بدقیافه. بی ریخت.
- زیباصورت،خوشگل. زیبا: خواجه ٔ زمان نیکوسیرت، زیباصورت. (مجالس سعدی).
- شیطان صورت، زشت. زشت صورت. بدقیافه. بدشکل. رجوع به صورت شود.
- عالم صورت، جهان خاکی. دنیای ظاهر. عالم وجود:
چندانکه گرد عالم صورت برآمدیم
غم خواره آدم آمد و بیچاره آدمی.
ابوالفرج سگزی.
این عالم صورتست و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت.
اوحدالدین کرمانی.
- || صورت ظاهر. شکل. هیأت:
نظر بعالم صورت مکن که طایفه ای
بچشم خلق عزیزند و در خدای خجل.
سعدی.
- ملائک صورت، آنکه صورت او در زیبائی چون صورت ملائکه باشد.زیباصورت. خوشگل. زیبا:
از این مه پاره ای عابدفریبی
ملایک صورتی طاووس زیبی.
سعدی.
- نکوصورت، خوب صورت. زیبا:
هرکه بی سیرت خوبست نکوصورت
جز همان صورت دیوار مپندارش.
ناصرخسرو.
- هر آن صورت، هر حال. هر کیفیت: بارها در دلم آمد که به اقلیمی دگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد. (گلستان).
- هم صورت، بسان. بمانند. همانند: فلان کس هم صورت دیو است.

فرهنگ فارسی آزاد

صورت

صَوْرَت، چهره- شکل- رخساره- وجه- تصویر- صفت- شکل و مشخصات ظاهری اشیاء که ممکنست مادّه آنها واحد باشد- فِعْلِیَّت مادّه (جمع:صُوَر-صِوَر-صُوْر)،


شکل

شَکْل، صورت- هیئت- مثل- شبیه- شبه، مناسب و موافق- مذهب- عقیده- ناز و غمزه خانمها (جمع: اَشکال- شُکُول)،

فرهنگ عمید

شکل

مثل، مانند، شبیه، نظیر،
صورت کسی یا چیزی، چهره، صورت،
حالت، وضع،


صورت

صفت، نوع، وجه، شکل،
روی، رخسار،
[قدیمی] پیکر،
[قدیمی] نقش،
* صورت ‌برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) [مجاز]
لیست کردن، سیاهه کردن، سیاهه نوشتن،
[قدیمی] نقاشی کردن،
* صورت‌ دادن: (مصدر متعدی) [مجاز]
انجام دادن، کاری را به پایان رساندن،
[قدیمی] چیزی را به‌صورت و شکلی درآوردن، شکل‌ دادن،
* صورت ذهنی: [مقابلِ صورت خارجی] ‹صورت ذهنیه› صورتی از کسی یا چیزی که در ذهن شخص درآید، انتزاعی،
* صورت ظاهر: آنچه از ظاهر کسی یا چیزی به چشم درمی‌آید، ظاهر حال،
* صورت فلکی (نجومی): (نجوم) مجموع چند ستاره که به‌صورت انسان، حیوان، یا چیزی فرض شده باشد، مانند دب اصغر و دب اکبر،
* صورت کردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی)
تصویر ساختن، نقاشی کردن: هنر باید که صورت می‌توان کرد / به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار (سعدی: ۱۵۹)،
(مصدر متعدی) پنداشتن، تصور کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] چیزی را خلاف واقع نمودن، گزارش دروغ دادن،
(مصدر لازم) ساختن پیکری شبیه انسان یا چیز دیگر،
* صورت کشیدن: [قدیمی] = صورت کردن
* صورت گرفتن: (مصدر لازم) [مجاز] انجام یافتن کاری یا معامله‌ای،
* صورت‌های شمالی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ شمالی دیده می‌شود،
* صورت‌های جنوبی: (نجوم) صورت‌های فلکی که در نیمکرۀ جنوبی دیده می‌شود،

فارسی به عربی

شکل

تشکیل، رتبه، رقم، شکل، صوره، مظهر، وسام

معادل ابجد

صورت و شکل

1052

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری